سلام بـه همگی!

اگه خدا بخواد اومدم کـه یـه پست درست و حسابی بذارم. مانتو کتی شیک در مغازه های پاساژ کارون اهواز اگر امير رضا خان اجازه بدن. مانتو کتی شیک در مغازه های پاساژ کارون اهواز فعلاْ کـه رفته خونـه ی همسایـه پیش دوست ش ولی معمولاْ بیشتر از یک ربع نمـی مونـه و برمـی‌گرده خونـه و مريم رو با خودش مياره خونمون و مريم خانم هم يه ۱ ساعت دو ساعتي پيش ما مي‌مونـه. خوب بگذريم. تعطيلات نوروز كه همونطور كه نوشتم مشـهد رفتيم و برگشتنـه از شمال برگشتيم كه باعث شد هر 3 تامون سرما بخوريم و تا آخر عيد حالمون خوبه خوب نشده بود. باز اميررضا زودتر خوب شد ولي من و باباييش ببخشيد اسهال و استفراغ هم گرفتيم و خلاصه كلي از دماغمون درون اومد. من كه هنوز خوبه خوب نشدم يعني نمي‌دونم ادامـه ي سرماخوردگيه يا حساسيته ولي بعد از سرماخوردگي بيني ام كيپه و ديگه باز نشده. هر چي هم قرص حساسيت مي‌خورم فايده نداره   امير رضا گلي تو مسافرت خداييش خوب همكاري كرد و خيلي اذيتمون نكرد. ما با ماشين رفتيم مشـهد و توي اين راه طولاني روي هم رفته ۲ ۳ ساعتش رو اذيت ‌كرد و نق مي‌زد و بقيه ش خوب بود ولي بايد اعتراف كنم كه ديگه توان مسافرت هاي طولاني با ماشين رو ندارم و من و شوشو تصميم گرفتيم كه ديگه مسافت هاي طولاني رو فقط با هواپيما و قطار بريم. ما از اول ازدواجمون كلي با ماشين ايرانگردي كرديم و اكثر شـهرهاي ايران رو رفتيم ولي الان حتي يه مسافت كوتاه رو هم كه ميريم خسته مي‌شيم. تابستون ها حداقل ۴ ۵ بار از جاده چالوس ميرفتيم سمت كلاردشت يا عباس آباد يا .. ولي يكي دو ماه پيش كه از چالوس رفتيم رامسر من ديگه آخرش داشتم مي‌مردم از بس خسته شده بودم و حالت تهوع هم گرفته بودم! ديگه حسابي پير شدم  فقط دوست دارم كه با تور برم يا يه جاي نزديك برم مثل شمال (اون هم از جاده هراز) كه فقط تو ويلا باشم و برم دريا و برگردم. اصلاً ديگه حال راههاي طولاني رو ندارم.

خوب از مريضي و ... هم بگذريم و بريم سر اصل مطلب يعني صاحب وبلاگ اميررضاي قندي! كه روز بـه روز شيطونتر مي‌شـه!

اميررضا تو اين مدت كلي از لحاظ گفتاري پيشرفت كرده و كلي لغت بـه دايره ي لغاتش اضافه شده. تقريباً هر چيزي رو كه مي‌گيم تكرار مي‌كنـه البته بـه زبون خودش كه اغلب فقط براي من قابل فهمـه. يه تعدادي از لغاتش رو اينجا مي‌نويسم:

حيوانات:  ياو=گاو، مانتو کتی شیک در مغازه های پاساژ کارون اهواز ببعي، هاپو، پيشي، ابس= اسب، او دَ= اردك، *نيمون= ميمون، موش، شير، مار، ببر، (يه كتاب حيوانات وحشي گرفتم و اينا رو از اون كتاب ياد گرفته) و صداي همـه ي حيوانات اهلي رو هم درمياره.

ميوه ها: مانتو کتی شیک در مغازه های پاساژ کارون اهواز موز، يار=خيار، اوده= گوجه، نايي= نارنگي، توت (البته فعلاً خشكش رو مي‌خوره و عاشقشـه)، بيس= سيب

خوردني ها: شير، آش، بوف=غذا، بـه به= انواع خوراكي، مُ= تخم مرغ (خدا رو شكر تازگي ها بهش علاقه پيدا كرده و روزي يا گاهي يك روز درميون يك عدد مي‌خوره)و ...

اشياء= مائي‍ژ= ماژيك، تاب= كتاب، دَبَ= دفتر، ميز، در، ... همونطور كه گفتم اكثر چيزا رو ديگه مي‌گه ولي هر كسي متوجه نمي‌شـه. خودم هم گاهي اوقات متوجه نمي‌شم و وقتي بهش اشاره مي‌كنـه مي‌فهمم منظورش چيه.

مكان ها= حموم(تازگي ها پسر ما اردك شده و همش دوست داره بره حموم)، با= پارك(هرگونـه فضاي سبزي رو كه از تو ماشين مي‌بينـه داد مي‌زنـه با- با و مي‌خواد كه ببريمش پارك و من هم اگر هوا خوب باشـه تقريباً هفته اي 3 4 بار مي‌برمش) ، تخت(وقتي مي‌خواد بره توي تختش)، و ديگه يادم نمياد

ساير عبارات: تاب تاب عباسي ، يك دو سه، (تا ۱۰ هم كه قبلاً گفته بودم مي‌شماره)، يا يا يايي(لا لا لالايي)، نازي نازي، ديش ديش دو ابو= چشم چشم دو ابرو(كلاً اعضاي بدنش رو مي‌شناسه و اسماش رو مي‌گه)، ني ني آبه= ني ني خوابه، شين= بشين، باش= پاشو، ايناهاش، اوناهاش،  الان ذهنم ياري نمي‌كنـه ولي خيلي چيزا مي‌گه و يه كلمـه اي كه خيلي استفاده مي‌كنـه "اون" هست. بـه هر چيزي كه اسمش رو بلد نيست اشاره مي‌كنـه و مي‌گه اون. و خيلي وقتا هم من متوجه نمي‌شم كه منظورش از اون چيه و هي دونـه دونـه چيزهايي كه بـه طرفش اشاره مي‌كنـه رو بهش نشون مي‌دم که تا بفهمم چي رو مي‌خواد.

رنگها رو هم بلده اسمـهاي بعضي مثل زرد، سبز و آبي رو هم مي‌گه بقيه رو وقتي بهش مي‌گم مثلاً ماژيك قرمز بده بهم مي‌ده.

بعضي وقتا كه ازش مي‌پرسيم اسمت چيه مي‌گه: امير ولي اميررضا رو نمي‌تونـه بگه و بعضي وقتا مي‌گه اميريا. بعضي وقتا هم يه چيز چرت و پرت مثل ا ني نا مي‌گه و فقط آهنگش رو مي‌زنـه.

از اول كه مال جمع كن بود. حالا ياد گرفته و هر چي مال خودش مي‌گه منـه.

به غير از من هر كي بـه آقا بگه بالا چشمت ابروست زود بغض مي‌كنـه و قهر مي‌كنـه. مخصوصاً از كساني كه اصلاً انتظار نداره مثل يا داييش.

عاشق اينـه كه كفشـهاي بزرگ و يا دمپايي هاي بزرگ پاش كنـه و راه بره مخصوصاً از نوع تق تقي!

قبلاً گفته بودم بلوزهاي زيپدارش رو زيپش رو مي‌كشيد پايين و در مي‌آورد حالا دگمـه دارها رو هم ياد گرفته دگمـه ش رو باز مي‌كنـه و درمياره. بنابراين فقط لباسهايي كه كاملاً جلوش بسته باشـه رو مي‌تونم تنش كنم.

از لحاظ حركتي هنوز فكر كنم از همسن و سالاش كمي تنبلتره. چون مثلاً نوه ي م از 18 ماهگي مي‌تونست بپره ولي اميررضا هنوز نمي‌تونـه. ني ني هاي شما چطور؟ (هم سن اميررضا)

يه اتفاق بد هم كه افتاد قبل از عيد دسته ي كالسكه ش رو زدم شكوندم كه بـه گفته فروشنده ي مغازه‌اي كه ازش كالسكه رو خريديم فقط من موفق بـه اين كار شدم. كالسكه ش چيكو هست و خداييش خيلي خوب كار كرد و من ازش خيلي كار كشيدم و كلي پله نوردي باهاش كردم و جاهاي خفن باهاش رفتم مثل دربند يا پارك جمشيديه و ... ولي قبل از عيد وقتي از پله داشتم مياوردمش پايين ناگهان دسته ش شكست و فعلاً موفق بـه تعميرش نشديم و كلي از اين بابت دپرسم. آخه يه جورايي عصاي دست من بود و باهاش اميررضا رو گردش مي‌بردم. آخه با شازده پياده كه نمي‌تونيم جايي بريم انقدر اذيت مي‌كنـه و به همـه چيز كار داره و اصلاً دست من رو نمي‌گيره و مي‌خواد خودش بره. تو بغلمون هم كه هست هي مي‌گه با با يعني منو بذارين زمين با پا برم.

از لحاظ اجتماعي هم متاسفانـه اخيراً خيلي خجالتي شده و به جز خونـه ي م و مادرشوهرم هر جا كه بريم يك ربع الي نيم ساعت اول رو مي‌چسبه بـه من و حتي بقيه رو نگاه هم نمي‌كنـه. فقط از  بچه ها خجالت نمي‌كشـه و ميره طرفشون که تا باهاشون بازي كنـه.

بعد از عيد هنوز مـهد كودك نبردمش و احتمالاً از اول ارديبهشت همون يك روز درميون که تا ظهر مي‌ذارمش.

در مورد از پوشك گرفتنش هم اصلاً هيچ گونـه پيشرفتي نكرديم. براش يه كتاب كه درون اين مورد هست رو گرفتم و مي‌خونم ولي اون هم هيچ تاثيري نداشته. وقتي پوشكش رو درميارم اصلاً هيچ كاري نمي‌كنـه فقط 2 بار بعد از يك ربع تلاش تونسته يه جيش كوچولو بكنـه. لگنش رو كه اصلاً دوست نداره. و گاهي اوقات بـه توالت فرنگي اشاره مي‌كنـه و مي‌گه اين، ولي روي اون هم كه مي‌ذارمش و يا سر پاش مي‌كنم هيچ اتفاقي نميافته و به محض اينكه ميايم بيرون و پوشكش رو مي‌بندمپي پي مي‌كنـه!! از كساني كه تو اين زمينـه تجربه مفيد دارند ممنون مي‌شم كمكم كنيد. 

خوب ديگه خيلي چيزا از قلم افتاده ولي الان ديگه يادم نمياد. از بس دير بـه دير مي‌نويسم كلي از كارهاي جديدي كه انجام مي‌ده رو يادم مي‌ره.

راستي يه مشكل اساسي ديگه كه با اين شازده داريم مسواك زدنـه. اوايل يه كم خميردندون بـه مسواكش مي زدم و خودم يه كم دندوناش رو مسواك مي‌زدم و بعد هم مي‌دادم دست خودش. حالا فقط مي‌خواد مسواك دست خودش باشـه و خميردندوناش رو بخوره و اصلاً نمي‌ذاره من براش مسواك ب! دندوناش هم يه كم زرد شدند و از اين بابت خيلي ناراحتم.

اينم چند که تا عكس درون سال 1388

اینجا موقع سال تحویل تو صحن جامع رضوی هستیم و امـیررضا از دیدن هلیکوپترها ذوق مـی کنـه

راه برگشت یکی از شـهرهای شمال (الان یـادم نیست کدوم یکی)

امـیررضا کنار سفره ی هفت سین خونـه ی م (خودمون کـه چون همـیشـه تعطیلات نوروز درون سفریم هیچ وقت سفره هفت سین نیـانداختیم)

اینم دو که تا عبهاری درون تهران

امـیررضا اخیراْ عاشق بو گلها شده البته بو کـه چه عرض کنم گلها رو بوس مـی کنـه

امـیررضا و مریم جون

امـیررضا درون حال خاک بازی (روز سیزده بدر)




[من و فرشته‌ي كوچكم مانتو کتی شیک در مغازه های پاساژ کارون اهواز]

نویسنده و منبع |